تاریخ چاپ :

2025 Apr 10

www.blestfamily.com 

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

سرگذشت توبه‌ي يك دعوتگر معروف، خانم «سوزي مظهر» به وسيله‌ي يك زن ‌‌مسلمان فرانسوي

سرگذشت توبهي يك دعوتگر معروف، خانم «سوزي مظهر» به وسيلهي يك زن ‌‌مسلمان فرانسوي

http://www.e-msjed.com/msjed/site/topicuploads/818201164633Ptobah.gif

حدود بيست سال است كه در ميدان دعوت الي الله سرگرم فعاليت ميباشد. او نيز از آن دسته از هنرپيشگاني است كه توبه، نصيبش شده است. ايشان روزگاري در ميدان هنر داراي نام و شهرت فراواني بودهاند.

خودش سرگذشت خود را چنين بيان ميكند:

از دانشكدهي ادبيات در رشتهي روزنامه نگاري، فارغ التحصيل شدم. در آن زمان با مادربزرگم يعني مادر هنرپيشهي معروف «احمد مظهر» كه عمويم ميباشد زندگي ميكردم. و بيشتر اوقات خود را، بيرون از منزل يعني در خيابانها، پاركها و ساير اماكن عمومي، سپري ميكردم. و از اينكه خود را به بهانهي آزادي و تمدن، در معرض ديدگان زهرآگين انسانهاي حيوان صفت به نمايش ميگذاشتم، خرسند بودم. بيچاره مادربزرگم به خود حق دخالت در امورم را نميداد. حتي پدر و مادرم نيز چندان نقشي در زندگي خصوصيام نداشتند. در واقع خودم تعيين كنندهي سرنوشت خود بودم. متأسفانه فرزندان خودسر، اينگونه زندگي خود را مانند چهارپايان و يا  بدتر از آنها رقم ميزنند. مگر اينكهخداونددر حقكسي لطف كند و نجاتش دهد.

با صراحت بگويم: من بطوركامل از دستورات اسلام فاصله گرفته بودم و بجز چند كلمه كه بر زبان ميآوردم، نسبت به ساير احكام آن بيگانه شده بودم. از نظر مالي مشكلي نداشتم ولي نميدانم چرا هميشه از برق و اجاق گاز وحشت داشتم؟! ميترسيدم كه روزي خداوند به خاطر معصيتهايم در دنيا، همين جا- قبل از آخرت- مجازاتم كند. گاهي كه تنها ميشدم، وجدانم مرا سرزنش ميكرد و با خود ميگفتم:

ببين! مادربزرگ با آنكه مريض و ناتوان است، نمازهايش را قضا نميكند؛ آنگاه تو چگونه ميخواهي فردا  از عذاب الهي نجات پيداكني؟!

ولي چون نميخواستم كه اين افكار، خاطرم را آشفته سازد فوراً بلند ميشدم و روي تختخواب دراز ميكشيدم و يا براي گردش، به پارك ميرفتم. تا اينكه سرانجام، روزي به واتيكان سفر كردم. آنچه در اين سفر، بيش از هر چيز توجه مرا بخود جلب كرد، هنگام ورود به موزهي پاپ، مجبورمان كردند كه به احترام دين تحريف شدهي شان پالتوي سياه بپوشيم، باخود گفتم:

اينها به پاس دين تحريف شده ي شان اينگونه رفتارمي كنند، پس چرا احترام دين واقعي خود را حفظ ننماييم؟!

روزي درهمين سفر، دلم خواست به خاطرسعادتي كه ظاهراً نصيبم شده بود، باگزاردن دوركعت نماز، شكرخدا را بجاي آورم؛ نظرشوهرم را دراين مورد جويا شدم؟ موافقت كرد وگفت: من كه به آزادي فردي،احترام قائل هستم!!

درحادثه اي ديگرروزي بالباس بلند وچادري مناسب، واردمسجدبزرگ پاريس شدم ودرآنجا دو ركعت نماز، بجاي آوردم. پس ازاتمام نماز، كناردرب خروجي مسجد هنگامي كه مشغول درآوردن چادر ولباسهايم بودم، اتفاق عجيبي برايم رخ داد؛يك زن جوان فرانسوي با دوچشم آبي زيبا- كه هرگزفراموشش نخواهم كرد- درحاليكه كاملاً محجبه بود به سوي من آمد وبا يك دست، دستم راگرفت وبادست ديگرش شانه ام را فشرد وبا صداي محبت آميزي گفت:

چراحجابت را درون كيفت مي گذاري؟ مگرنمي داني كه اين دستور پروردگارعالم است؟

من كه غافلگيرشده بودم، باتعجب به سخنانش گوش مي دادم. باالتماس ازمن خواست تاچندلحظه اي با او درمسجد بنشينم. نخست خواستم بهانهاي بياورم ولي برخورد بسيارمؤدبانه و سخنان جذابش باعث گرديد كه لحظهاي با اوبنشينم و صحبتهايش را بشنوم. از من پرسيد:

آيا به كلمه «لااله الاالله» شهادت مي دهي؟ آيامعني اين كلمه رامي داني؟ خواهرم! برزبان آوردن اين چند كلمه كافي نيست؛ بلكه هدف واقعي، تصديق قلبي وعمل نمودن به مقتضاي آن است.

بدين صورت، آن زن جوان،درچندلحظه،مشكل ترين درس زندگي رابه من آموخت. قلبم ازجاتكان خورد وجدانم درمقابل سخنانش بيدارشد. سپس درحاليكه دستم را دردستش گرفته بود خداحافظي نمود وگفت: خواهرم! دين اسلام را تنها نگذاريد.

آنگاه درحالي ازمسجد بيرون شدم كه غرق درافكارگوناگون بودم. اتفاقاًعصرهمان روزبه پيشنهاد شوهرم درشب نشيني يك كاباره،شركت كردم؛ جايي كه زنان ومردان باهم رقص وپايكوبي مي كردند واعمال وحشيانه اي انجام مي دادند كه به نظرم نه تنها انسان ها بلكه حيوانات نيزازارتكاب چنان اعمال زشتي، شرم دارند. آنها بانواختن آهنگهاي متنوع ازخود بيخود شده،لباس هاي خودرا بيرون مي آورده وعريان مي شدند. من ازآنها وازخودم نيزكه درچنين محفل شرم آوري قرارداشتم، متنفروبيزار شدم ونتوانستم طاقت بياورم. بدين جهت به بهانه ي هواخوري، ازشوهرم خواستم كه ازسالن، بيرون رويم.

پس ازبازگشت ازفرانسه به قاهره،اولين گامهايي كه برداشتم درراه شناخت معارف اسلامي بود. هرچه دراين راه پيشرفت مي كردم، آرامش بيشتري به من دست مي داد. باوجودي كه قبلاً دركمال رفاه وآسايش زندگي مي كردم، اماازچنين آرامشي بيبهره بودم. هرچه بيشتربه خواندن نمازوتلاوت قرآن روي ميآوردم بيشتراحساس مي كردم كه گمشده ام را مي يابم.

سرانجام باتوفيق خداوند وياري وي اززندگي جاهلانه ي قبلي خودفاصله گرفتم وبه تلاوت قرآن ومطالعه ي كتب ابن كثير، سيدقطب و... روي آوردم. درشبانه روزچندين ساعت را باشوروشوق فراوان، صرف مطالعه ي كتابهاي ديني مي كردم وبه جاي ولگردي وشب نشيني هاي بيهوده به جستجوي خواهران مسلمان وداعي پرداختم.

شوهرم ابتدابامن مخالفت كرد، خصوصاً با حجابم كه شديداً باآن مخالفبود؛ چراكه من ازمصاحفه با مردان وشركت درجلسهاي كه مرد بيگانه اي درآن حضورمي داشت، امتناع ميكردم. درواقع مخالفت شوهرم با زندگي جديدم، برايم امتحاني بودازجانب خداوند. من نيزمي دانستم كه اولين شرط ايمان عبارت است ازتسليم در پيشگاه پروردگارواستقامت درراه او، پس مي بايست خدا و رسولش را از همه كس و همه چيز عزيزتر ميداشتم.

بعدها حوادثي پديد آمد كه نزديك بود منجربه جدايي من وشوهرم گرددولي به فضل خدا اينطور نشد، بزودي خداوند دست شوهرم را نيزگرفت وهدايتش كرد؛ چنانكه اواكنون داعي مخلصي شده است كه به مراتب ازمن بهترمي باشد- من در موردش اينطور فكر ميكنم البته خداوند بندگانش را بهتر ميشناسد- گرچه بعدها دچار يك سري مشكلات ومصايب شديم، كه مربوط به اموردنيوي بود وبحمدلله تاكنون گرفتارمشكلات ديني نشده ايم، بدين جهت احساس سعادت وخوشبختي مي كنم[1].

سایت خانواده خوشبخت

BlestFamily .Com 

=================

بر گرفته شده از کتاب: توبه کنندگان، تألیف: محمد بن عبدالعزيزالمسند، ترجمه :
عبدالله ريگي احمدي

 

 



1- المسلمون 423