|
تاریخ چاپ : |
2025 Apr 10 |
www.blestfamily.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
نرمی در هرچیزی، آن را زیبا میکند | |||
نرمی در هرچیزی، آن را زیبا میکندمرتب بر زبانهایمان متداول است که هرگاه از شخصی خوشمان بیاید، او را اینگونه تعریف میکنیم: فلانی انسانی متین و با وقار است. فلانی انسانی سنگین است، فلانی فردی آرام است.اگر بخواهیم کسی را مذمت و نکوهش نماییم، میگویی: فلانی عجول است، فلانی سبک است.اما رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) چنین میگوید: «ما كان الرفق في شيء إلا زانه وما نزع من شيء إلا شانه» «نرمی در هرچیزی باشد آن را زیبا و قشنگ مینماید، و از هر چیزی گرفته شود، آن را زشت میگرداند»([1]).آیا تو میتوانی یک تن آهن را با یک انگشت برداری؟آری، وقتی یک جرثقیل بیاوری و با نرمی و آرامی آن را محکم ببندی و سپس آن را بالا میبردی، وقتی در هوا آویزان گردید میتوان آن را با کوچکترین حرکت انگشت تکان دهی.دو دوست باهم توافق نمودند که نزد شخصی جهت خواستگاری دو دخترش که یکی بزرگتر و دیگری کوچکتر بود، بروند. یکی به دیگری گفت: من دختر کوچکتر را میگیرم و تو بزرگتر را.آن رفیقش فریاد زد:، نه نه نه، دختر بزرگتر مال تو و کوچکتر مال من. در این وقت اولی گفت: باشه، دختر کوچک مال تو و آنکه از او کوچکتر است مال من. او گفت: من موافقم. ولی نفهمید که رفیقش تصمیم او را تغییر داده است جز اینکه با نرمی و آرامی اسلوب کلام را تغییر داده است.در حدیث آمده است: «هرگاه خداوند به اهل یک خانهای اراده خیر داشته باشد، در آنها نرمی را عطا میفرماید و هرگاه خداوند به اهل خانهای بدی را اراده کند، مهربانی را از آنها میگیرد»([2]).در حدیث دیگری رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) میفرماید: «خداوند نرم و مهربان است و نرمی را دوست دارد، و به نرمی میدهد آنچه را که به خشونت نمیدهد و آنچه را که به غیر آن نمیدهد»([3]).نرمخویی و آسانگیری و آزادمنشی در نزد مردم محبوب و پسندیده است و دلها به آن آرام میگیرند و در آن اعتماد میشود، بویژه زمانی که سخنان وزین و قدرت تعامل زیبا با آن توأم باشد.امام «قاضی ابویوسف» از علمای مشهور احناف و شاگرد رشید امام «ابوحنیفه» است، ابویوسف در دوران کودکی فقیر بود و پدرش از حضور وی در درس ابوحنیفه جلوگیری میکرد و به او دستور میداد، جهت کسب و کار به بازار برود. ابوحنیفه نسبت به وی بسیار علاقمند بود و هرگاه غایب میشد او را مورد نکوهش و عتاب قرار میداد.ابویوسف روزی از حال خود با پدرش نزد ابوحنیفه شکایت کرد. ابوحنیفه پدر ابویوسف را طلبید و گفت: پسرت روزی چهقدر کار میکند. گفت: دو درهم. ابوحنیفه گفت: من به تو دو درهم میدهم، بگذار او درس بخواند. از این رو ابویوسف سالها قرین و ملازم استادش بود. وقتی ابویوسف به سن جوانی رسید و در میان اقران و معاصرین خود به رشد و نبوغ عالی دست پیدا کرد، به بیماری زمینگیری مبتلا گردید و ابوحنیفه به عیادت او آمد، بیماری وی بسیار شدید و جانکاه بود، وقتی ابوحنیفه او را دید غمگین شد و به نابودی و مرگ او بیمناک شد.در حالی که از خانهی ابویوسف بیرون شد که با خود میگفت: آه، ای ابویوسف! امید من بعد از خودم میان مردم تو بودی!ابوحنیفه کشان کشان گامهایش را به حلقهی درسی طلابش سوق میداد. دو روز گذشت و ابویوسف از بیماری بهبود یافت و غسل کرد و لباسهایش را پوشید تا به درس استادش حضور یابد. کسانی که دور او بودند، پرسیدند: کجا میروی؟ گفت: به حلقه درس استاد. آنها گفتند: هنوز دنبال علم هستی؟ بس است به اندازه کافی علم فرا گرفتهای. مگر خبر نداری که استادت در مورد تو چه گفته است؟ پرسید: چه گفته است؟ آنها گفتند: او گفت: امید من بعد از خودم در میان مردم تو بودی.یعنی تو تمام علم ابوحنیفه را حاصل نمودی و اگر امروز استادت بمیرد تو در جای او بنشینی. ابویوسف در دورن خود دچار عجب و غرور شد و به مسجد رفت و در گوشهای حلقه درس ابوحنیفه را دید، وی به گوشهی دیگر رفت و به تدریس و فتوا مشغول شود!ابوحنیفه به حلقهی جدید نگاه کرد، پرسید: این حلقه از آن کیست؟ گفتند: حلقه ابویوسف است. پرسید: آیا از بیماریاش بهبود یافت. آنها گفتند: بله. ابوحنیفه گفت: آیا به درس ما مشارکت نمیکند؟ شاگردان گفتند: آنچه شما گفتی به گوش او رسیده است، لذا نشسته و به مردم تدریس میکند و از شما بینیاز است!ابوحنیفه به فکر فرو رفت که چگونه با نرمی به این موضع تعامل نماید. همواره در اندیشه بود و آنگاه گفت: ابویوسف انکار میکند تا این که ما پوست عصا را برای او بکنیم!آنگاه به یکی از شاگردانش گفت: فلانی! نزد آن شیخ که در آنجا نشسته – یعنی ابویوسف – برو و بگو: جناب شیخ! من سوالی دارم. او از سوال تو خوشحال شده و مسألهات را میپرسد. همین که او نشست به او بگو:شخصی پارچهای به خیاط میدهد تا آن را کوتاه بدوزد. وقتی آن شخص چند روز بعد میآید و پارچهاش را میطلبد، خیاط پارچهی او را انکار میکند و میگوید: تو به من پارچهای ندادهای، آن مرد به دادگاه میرود و از او شکایت میکند، مأموران دولتی نزد او میآیند و پارچه را از دکان او بیرون میآورند، حال سوال اینست که آیا خیاط مستحق اجرت کوتاهکردن و دوختن پارچه میشود یا خیر؟ اگر او به تو جواب داد که بله مستحق اجرت میشود، بگو: اشتباه پاسخ گفتی و اگر گفت: خیر، مستحق اجرت نمیشود باز هم تو بگو: خیر، اشتباه جواب دادی.آن شاگرد با این مسألهی دشوار و پیچیده خوشحال شد و نزد ابویوسف رفت و گفت: جناب شیخ! سوالی دارم.ابویوسف گفت: سوالت چیست؟گفت: مردی پارچهای به خیاط میدهد.ابویوسف بلافاصله جواب داد: بله مستحق اجرت میشود وقتی کار را انجام داده است. سائل گفت: اشتباه پاسخ گفتی.ابویوسف تعجب نمود و مقدار بیشتری در مسأله فکر کرد و سپس گفت: نخیر مستحق اجرت نمیشود، باز سائل گفت: اشتباه جواب دادی. ابویوسف به او نگاه کرد و سپس گفت: تو را به خدا! بگو چه کسی تو را فرستاده است؟ سائل به ابوحنیفه اشاره کرد و گفت: شیخ... مرا فرستاده است.ابویوسف از جلسهاش بلند شد و به حلقه ابوحنیفه رفت و ایستاد و گفت: استاد! مسألهای دارم، ابوحنیفه به او توجه نکرد.ابویوسف جلوتر آمد و در جلو استادش زانو زد و با کمال ادب گفت: استاد! سوالی دارم.ابوحنیفه گفت: سوالت چیست؟ ابویوسف گفت: تو آن را میدانی.گفت: مسأله خیاط و پارچه است؟ گفت: بله.ابوحنیفه گفت: برو و جواب بده، مگر تو شیخ نیستی؟ابویوسف گفت: تویی شیخ.آنگاه ابوحنیفه در جواب مسأله گفت: در مقدار کوتاهکردن پارچه نگاه میکنیم، اگر آن را به اندازه آن مرد کوتاه کرده است، پس این به معنی آنست که کار را به صورت کامل انجام داده است.سپس خواسته پارچه را انکار نماید، اما کار را به خاطر آن مرد انجام داده است، در نتیجه مستحق اجرت میشود.ولی اگر آن را به مقیاس خودش کوتاه کرده بود، پس این به آن معنی است که کار را به خاطر خودش انجام داده و از این جهت مستحق اجرت نمیشود. آنگاه ابویوسف پیشانی ابوحنیفه را بوسید و تا مرگ ابوحنیفه با او مصاحبت و ملازمت نمود و بعد از او ابویوسف در جایگاه ابوحنیفه جهت تدریس و فتوا به مردم نشست.پس چهقدر زیباست نرمخویی و درمان کارها با آرامی.اگر دو زن و شوهر، همچنین پدر و مادر، مدیران و معلمین همواره از روش نرمی کار گیرند، اغلب مشکلات و خصومتها زدوده خواهد شد.ما همیشه خواستار نرمی هستیم، در رانندگی، تدریس، خرید و فروش. اگرچه گاهی انسان نیاز به سختی پیدا میکند، حتی در نصیحت و خیرخواهی، حکمت در نصیحت نیز همین است یعنی گذاشتن امور در مواضع خاص آنها.پیوسته خشم آنحضرت (صلی الله علیه وسلم) - اگر به خشم میرفت – در امور دینی بود؛ زیرا هرگز رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) برای امور شخصی خشم نمیگرفت، مگر این که محارم الهی مورد بیاحترامی قرار میگرفتند.روزی حضرت عمر با یک یهودی ملاقات کرد و آن یهودی سخنی از تورات برای او گفت که برای حضرت عمر جالب به نظر میرسید، لذا به او گفت: آن را برای من بنویس، سپس عمر این مکتوبه از تورات را نزد رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) آورد و آن را قرائت کرد. رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) ملاحظه نمود که عمر به آنچه آورده است و اگر مجال دریافت علوم از ادیان گذشته باز شود با قرآن آمیخته میشود و کار برای مردم ملتبس قرار میگیرد.چگونه عمر چنین کاری میکند و از چنین سخنی نسخهبرداری نموده و بدون اجازه پیامبر (صلی الله علیه وسلم) آن را مینویسد؟ در این هنگام رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) به خشم آمد و گفت: ای پسر خطاب! شما در شریعت من شک دارید؟ سپس گفت: سوگند به ذاتی که جان من در قبضهی اوست! من این شریعت را برای شما به صورت سفید و شفاف آوردهام، چیزی از یهود نپرسید؛ زیرا آنها شما را از کلمهی حقی خبری میدهند و شما آن را تکذیب میکنید و سخن باطلی به شما میگویند و شما آن را تصدیق میکنید. سوگند به ذاتی که جانم در قبضه اوست، اگر موسی زنده میبود جز از پیروی من چارهای دیگر نداشت([4]).یکی دیگر از مواضع غضب و پایمردی بر آنآنحضرت (صلی الله علیه وسلم) در آغاز بعثت نزد کعبه میآمد در حالی که قریش در مجالس خویش نشسته بودند و آنحضرت بدون توجه به آنها به نماز میایستاد.آنها هرگونه شکنجه و آزار به او میرساندند، در حالی که او صابر و شکیبا بود. روزی اشراف قریش در «حجر اسماعیل» یعنی (حطیم) گرد آمدند و از رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) سخن به میان آورد و گفتند: کسی را ندیدیم که به اندازه ما در مقابل این مرد از خود صبر و شکیبایی نشان دهد.خردمندان ما را به جهالت نسبت میدهد، پدرانمان را بیراه میگوید، از آیینمان ایراد میگیرد، گروه و جمعمان را متفرق ساخته، خدایانمان را سب و شتم می گوید و ما از جانب او به مشکل بزرگی گرفتار آمدیم. آنها همچنان در جلسه خود بودند که رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) ظاهر شد و استلام رکن نمود و از کنار آنها به طواف خانه کعبه مشغول گردید. آنها با برخی سخنان به وی اشاره نمودند. چهره آنحضرت (صلی الله علیه وسلم) متغیر شد، اما با آنها جانب نرمی را پیشه گرفته و خاموش شد و رفت. وقتی در شوط دوم به آنها رسید باز مثل سابق به او اشاره نمودند و این بار نیز چهره آنحضرت (صلی الله علیه وسلم) متغیر شد، ولی خاموش شده به طواف ادامه داد. در شوط سوم وقتی از کنار آنها گذشت آنها به او اشاره نمودند و کلماتی مانند سابق به او گفتند، در این هنگام آنحضرت (صلی الله علیه وسلم) دید نرمی به امثال اینها کارآمد نیست، لذا در کنار آنها ایستاد و گفت: ای جماعت قریش! آیا میشنوید، سوگند به ذاتی که جانم در قبضهی اوست، آمدم تا شما را ذبح نمایم، آنگاه، پیامبر رهبر و شجاع در مقابل آنها ایستاد. وقتی آن قوم این تهدید ذبح، را شنیدند در حالی که او در میان آنها به راستگو و امین شهرت داشت. به لرزه درآمدند و چنان خاموش شدند که گویا بر سر هرکدام پرندهای ایستاده است و حتی شجاعترین آنها با او به نرمی درآمدند گفتند: برو ای ابوالقاسم! تو عاقلی تو جاهل نیستی، آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) از کنار آنها رد شد.آری.
یعنی: «وقتی گفته شد: صبور و بردبار باش، بگو: بردباری از خود جایی دارد و بردباری فرد در غیر جایگاهش جهل است».کسی که در سیره نبوی به تحقیق و پژوهش میپردازد، متوجه میشود که کفه نرمی همیشه غالب است، اما متوجه باش! این ضعف و بزدلی نیست، بلکه نرمی است.یکی دیگر از مواضع رفق و نرمی یک ماه پس از غزوه بدر، «ابوالعاص» شوهر زینب (دختر رسول خدا) خواست او را به مدینه نزد پدرش بفرستد، رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) «زید بن حارثه» و یک نفر از انصار را به مکه فرستاد تا در جایی نزدیک مکه در مسیر راه مدینه منتظر بمانند، به آنها گفت: شما در بطن «یأجج» بمانید تا این که زینب نزد شما میآید و شما او را با خود به مدینه بیاورید. این دو نفر حرکت کردند.ابوالعاص به همسرش دستور داد خودش را آماده کند. زینب شروع به جمعنمودن اسباب و سامانهایش نمود. در این حال که او مشغول جمعنمودن وسایلش بود، هند دختر عتبه همسر ابوسفیان او را دید. گفت: ای دختر محمد! به من خبر رسیده است که میخواهی نزد پدرت بروی؟!زینب ترسید که شاید او میخواهد علیه او حیله و مکری به راه اندازد، لذا گفت: نه من چنین قصدی ندارم. گفت: ای دختر عمو! اگر تو قصد چنین کاری داری، پس من نیازی به کالاهای تو ندارم که در سفر همراه تو باشند یا مالی را که برای پدرت میخواهی ببری.پس تو از من خجالت نکش؛ زیرا آنچه بین مردان انجام میگیرد به زنان مربوط نمیشود.زینب گفت: به خدا قسم! وقتی چنین گفت من فکر نمیکردم که کاری بکند، اما بازهم من از او ترسیدم و قصدم را از او پنهان نمودم وقتی زینب خود را آماده کرد، شوهرش ترسید که خودش با او بیرون شود؛ زیرا قریش از بیرونشدن او آگاه میشوند، لذا به برادرش «کنانه» دستور داد تا او را ببرد، از این رو برادرش «کنانه بن ربیع» شتری برایش آورد و زینب بر آن سوار شد. «کنانه» کمان و تیردانش را با خود برداشت و در روز، در حالی که زینب در کجاه بود بیرون شد، مردم او را دیدند و در این مورد مردانی از قریش با همدیگر گفتگو نمودند که چگونه دختر محمد نزد پدرش میرود، در حالی که در جنگ بدر چه بلایی بر سر ما آورد.از این رو تعقیبش کردند و در جایی به نام «ذوطوی» به او رسیدند و اولین کسی که به او رسید، «هبار بن اسود» بود و در حالی که زینب در کجاوه بود، «هبار» با نیزه او را ترسانید.گفته شده است که زینب حامله بود و چنان ترسید که سقط جنین کرد. و کفار در حالی که اسلحه به دست داشتند شتابان نزد او میآمدند. حال آن که با زینب کسی جز برادر شوهرش، «کنانه» نبود.وقتی «کنانه» این وضعیت را مشاهده نمود، شتر را خواباند و سپس تیردانش را باز کرد و نیزهاش را در جلوش گذاشت و سپس گفت: به خدا قسم! هرکسی جلو بیاید، به سویش تیری شلیک خواهم کرد و کنانه نیز تیرانداز ماهری بود. مردم نیز عقبنشینی کرده و برگشتند و از دور به او نگاه میکردند، نه او میتوانست به راهش ادامه بدهد و نه آنها جرأت میکردند به او نزدیک شوند.تا این که به ابوسفیان خبر رسید که زینب به سوی پدرش حرکت کرده است. آنگاه با جمعی از قریش حرکت نمود وقتی «کنانه» را دید که با تیرهایش در حال آمادهباش است و قوم را دید که در انتظار نبرد با او هستند فریاد زد و گفت: ای مرد! به سوی ما تیر شلیک نکن تا ما با تو صحبت کنیم. آنگاه «کنانه» از تیراندازی دست کشید.ابوسفیان به جلو آمد و در کنار او ایستاد و گفت: تو کار خوبی نکردی به صورت آشکارا در جلو مردم با این زن بیرون آمدی، در حالی که تو از مصیبت و فاجعهی ما در جنگ بدر خبر داری و میدانی که محمد چه بلایی بر سر ما آورد، بزرگان ما را کشت و زنان ما را بیوه کرد، لذا وقتی مردم تو را دیدند و قبایل از آن باخبر شدند که تو به صورت آشکارا از جلو مردم و از میان ما با دختر او بیرون شدی، گمان میکنند که این بر اثر ذلتی است که به ما رسیده است و این دلیل ضعف و سستی ماست، سوگند به جانم که ما نیازی به نگهداشتن او نداریم و ما نمیخواهیم از او انتقام بگیریم. بلکه با این زن برگرد تا این که صداهای مردم خاموش شود و مردم بگویند ما او را بازگرداندهایم آنگاه به صورت پنهانی او را بردار و نزد پدرش ببر.وقتی «کنانه» این سخن را شنید، به آن قانع شد و او را برگرداند. سپس چند شبی در مکه ماند تا این که سر و صداها آرام شدند، شبی او را برداشت و حرکت کرد تا این که او را به زید بن حارثه و رفیقش تحویل داد و آنها شبانه به سوی آنحضرت (صلی الله علیه وسلم) حرکت نمودند.پس ببین چهقدر ابوسفیان نرمخو و مهربان بود و چگونه توانست خشم «کنانه» را فروکش نماید و از کشتارش جلوگیری کند که چه بسا در آن دختر رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) کشته میشد.در حالی که ابوسفیان در آن زمان کافر بود، پس نظر تو در مورد مسلمانان چیست؟وحی...«نرمی در هرچیزی باشد آن را قشنگ و زیبا میکند و از هرچیزی کشیده شود آن را زشت میگرداند».BlestFamily .Com ================= بر گرفته شده از کتاب: استمتع بحیاتک، تألیف: دکتر محمد بن عبدالرحمن العریفی، مترجم: محمد حنیف حسین زایی. |